سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاداشتهایی از دوستان.....

کل بازدیدها : 1350 (::) بازدیدهای امروز : 4 (::) بازدیدهای دیروز : 0

[ خانه ::پارسی بلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]

اوقات شرعی

[ او را گفتند : چگونه بر هماوردان پیروز گشتى ؟ فرمود : ] کسى را ندیدم جز که مرا بر خود یارى مى‏داد . [ و اشارت بدین مى‏فرماید که بیم من در دل او مى‏افتاد . ] [نهج البلاغه]

vدرباره خودم v

یاداشتهایی از دوستان.....

سارا

vلوگوی وبلاگ v

یاداشتهایی از دوستان.....

vاشتراک در خبرنامه v

 

کاش هنوز اون‌قدر بچه بودیم که

غصه‌هامون تو آغوش مادرامون با یه نوازش مادرانه فراموش می‌شد...

و دردهامون با یه بوسه‌ی مهربانانه‌اش...

کاش هنوز اون‌قدر بچه بودم که

که چین‌های چادر مادرم می‌تونست منو از مشکلات حفظ کنه

کاش هنوز بچه بودم!!

اون وقت!

با گریه دلمو می‌گرفتم جلوش و بهش نشون می‌دادم چطور...

تا با لبخندی...

می‌بوسیدش و

دست می‌کشید رو موهام...

گونه‌ام رو نوازش می‌کرد... اشکامو پاک می کرد و

با همون لبخندش آروم می گفت:

خوب میشه! ببین امروز چقدر بزرگ شدی!!

و من سرمو می‌ذاشتم رو دامن‌ش تا همه تلخی‌هام رو از گریه کنم...

می‌دونم هنوز بلده تکه به تکه‌‌ی دلم رو آروم کنه

می‌دونم هنوز می‌تونه ترک به ترک‌ش رو با مهر پر کنه

می‌دونم همه عطش دلم رو با عشق سیراب می‌کنه... می‌دونم!

ولی می‌ترسم

می‌ترسم غم رو مهمون دل مهربونی کنم که نگاه‌ش مرحم دردهامه

کاش هنوز بچه بودم...

کاش...کاش.


¤ نویسنده: سارا
87/1/15 ساعت 7:51 عصر
نظرات دیگران ()

گاو ما ما می کرد ...

گوسفند بع بع می کرد ...

سگ واق واق می کرد ...

و همه با هم فریاد می زدند ""حسنک"" کجایی ؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با ""کبری"" چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با ""پتروس"" چت می کرد.

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .

 ""ریزعلی"" دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .

ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.

کبری و مسافران قطار مردند، اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.

خانه مثل همیشه سوت و کور بود .

الان چند سالی است که ""کوکب خانم"" همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.

او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

"" او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو"" به او گوشت خر فروخت .

چوپان دروغگو دیگرگله ندارد و دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.

به همین دلایل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارند....


¤ نویسنده: سارا
87/1/12 ساعت 10:59 عصر
نظرات دیگران ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ